امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

قشنگترین احساس یعنی ........ مادر بودن

امیرعلی شیرین زبون

    سلام سلام به پسر ناز مامانی  خیلی خیلی شرمنده ام که خیلی دیر به وبلاگت اومدم به خاطر این بود که کامپیوتر نداشتم و بابایی جون زحمت کشیدن و برامون لب تاب گرفتن دستشون درد نکنه واقعا.... خوب حالا بریم سر اصل مطلب تو این مدت پسمل من خیلی خیلی بزرگ شده و برا خودش ماشاله آقایی شده دیگه یعنی 25 این ماه وارد 22 ماهگی  شدی عزیز دلم اول بزار از حرف زدنت برات بگم گلم هزار ماشاله جمله بندیات خیلی عالیه و جمله های سه حرفی رو میتونی بگی مثلا میگی لباس بابا کو   یا  میخای شیر بخوری میگی اینو دوست دارم  یا این یکی     همه چی رو مثل خودش میگی خیلی کم پیش میاد که یه چیزی رو اشتباه تلف...
27 بهمن 1392

حیدر بابا ...

حیـدر بــابا دنیـــا یالان دنیـــا دی  سلیمانان ،نوحدان قالان دنیادی  اوغول دوغان درده سالان دنیا دی                                       هر کیمسیه هر نه وئریب آلیبدی                                       افلاطوندان بیر قوری آد قالیبدی   ...
8 آذر 1392

دومین محرم امیرعلی ******* واکسن هجده ماهگی

  السلام علی الحسین(ع) وعلی علی بن الحسین(ع) وعلی اولادالحسین(ع) و علی اصحاب الحسین(ع) سلام پسر گلم بازم اومدم تا برات از روزای قشنگ بچه گیت بنویسم هر چی بگم سیر نمیشم از بس شیطون و بلا شدی خوشگلم امسال دومین ماه محرمی بود که تو پیشمونی و باهامون میرفتی هیئت پارسال این موقع خیلی کوچولو بودی ولی امسال حسابی واسه خودت عزاداری کردی و تو هیئت سینه زدی بابایی میگفت همه تعجب میکردن میدیدن تو انقدر قشنگ سینه زنی بلدی قربونت برم خیلی ذوق میکنی وقتی سینه میزنی ایشاله همیشه حسینی باشی و امام حسین تو همه مراحل زندگیت کمکت کنه عزیزم اینم عکست تو همایش شیرخوارگان حسینی که داشتی شکلاتی که بهت داده بودن رو نوش جان میکردی  ...
3 آذر 1392

زندگی من

  زندگی م ن یعنی دستای کوچولویی  که گاهی دور گردنم حلقه میزنن زندگی من یعنی لبای کوچولویی که گاهی رو گونه هام بوسه میزنن زندگی من یعنی پاهای کوچولویی که با دویدنشون بهم شور و نشاط میدن زندگی من یعنی قلب کوچولویی که سرشار از پاکی و معصو میته زندگی من یعنی چشمای قشنگی که عاشقانه نگام میکنن و پر از امیدن زندگی من یعنی آوای قشنگ مامان گفتن تو   زندگی من یعنی تو ....  &nb...
4 آبان 1392

پایان شانزده ماهگی ******** سفرمون به تبریز

  سلام پسرم اومدم از سفرمون برات تعریف کنم هفته پیش رفته بودیم به دیار مامانی یعنی شهر زیبای تبریز اول از همه بگم که بیشتر از همه به شما خو ش گذشت تا رفتیم خونه خاله یعنی خاله من اصلن غریبی نکردی و خیلی راحت بودی و اینکه یه دوست خوب پیدا کرده بودی با پسر خاله من دوست شده بودی و مدام اسمشو صدا میکردی قشنگ میگفتی علی علی علی همش اسمش رو زبونت بود و کلی باهاش رفیق شده بودی و بازی میکردی با شوهر خاله هم حسابی دوست شده بودی و اونم عمو صداش میکردی باورم نمیشد که عرض یه ساعت با یکی اینهمه صمیمی بشی آفرین به تو گل پسرم ........... باید از اونا هم کلی تشکر کنم که میزبان خیلی خیلی خوبی بودن و هم خوب از ما پذیرایی کردن و باهم رفتیم کلی گشتیم و ...
26 شهريور 1392

شیطونتر از همیشه ....

سلام سلام شیطونک چند روزی میشه که شما وارد شانزده ماهگیت شدی ماشاله دیگه مرد شدی پسر ....  امروز جمعه بود و مثل همه جمعه های دیگه بابایی تعطیل بود صبح که از خواب بیدار شدی شروع کردی به غر غر کردن و شیطنت و همش گیر دادن به بابایی نمیدونم چت شده بود صبح بعد از صبحونه تصمیم گرفتیم بریم بیرون و خرید کنیم و بگردیم و تا وارد ماشین شدیم تو همش غر میزدی و گیر میدادی به وسیله هایی که داخل ماشین بود و به همه چی کار داشتی و فوزولی میکردی و یه سری چیزارو هم از داخل ماشین به بیرون پرت میکردی و بابایی مجبور بود نگر داره و و بره و دسته گل جنابالی رو ورداره بیاره  خیلی اعصابمون خورد میشد منم تو اون هوای گرم شیشه ماشینو دادم بالا تا شما نتونی چیزی...
2 شهريور 1392

*** قربونی ***

    سلام امیرعلی جونم خوشگل مامان اومدم برات بگم که امروز من و تو و بابایی رفتیم گشتار گاه و برا شما یه گوسفند انتخاب کردیم و سر بریدیم به خاطر اینکه عزیز دلم شما این روزا خیلی مریض میشدی و همش اذیت میشدی کلی هم لاغر شدی   منم کلی غصه میخوردم و اعصاب خوردی میکشیدم یه شب تو خواب دیدم که بابایی بهم میگه چون امیرعلی رو زیاد چشم میکنن میخام براش گوشفند قربونی کنم  بعدش برا بابایی تعریف کردم و اونم رو حرف من نه نمیگه و برا سلامتی شما یه دونه ببعی بریدیم   یه ذره از خونشم مالیدم رو پیشونیت            خدا تو رو از چشم بد حفظ کنه پسرم   &nbs...
4 مرداد 1392

تاتی تاتی

سلام پسر نازم امروز صبح بلند شدی و درست حسابی قدم برداشتی و راه رفتی وااااااااااااای اگه بدونی جقدر هیجان زده شدم انقدر خوشحال شدم که حد نداشت مامان بزرگ هم که اومد خونه مون بهش گفتم و تا راه رفتنت رو دید خیلی خوشحال شد عزیزم خودت هم کلی ذوق کردی و هیجان زده شدی حدود 15 الی 20 قدم راه میری دیگه  از خوشحالی امروزو همش راه رفتی و عصر زودتر از پارک اومدیم چون خیلی خسته بشده بودی الان هم خوابی عزیزم  انقدر گرمایی هستی موقعی که میخابی هر چی ملافه میکشم روت 1 ثانیه ای پرتش میکنی اون ور همش رو باز میخابی شبت بخیر نازگلم                    &nbs...
16 تير 1392

چهارده ماهگی امیرعلی

  سلام سلام قربونت برم بازم اومدم اومدم از این روزات برات بگم که چقدر تغییر کردی و بزرگ شدی همه چی رو داری رو یاد میگیری و درکت از همه چی داره بهتر میشه هر چی بهت میگم متوجه میشی و دوست داری هر کاری که من انجام میدم تو هم انجام بدی مثلا دستمال رو ورمیداری و سرامیکا و زیرتلوزیونی و جاهای دیگه رو پاک میکنی یا جارو دستی رو ورمیداری ومثلا خونه رو تمیز میکنی وقتی کفشاتو میبینی پاتو با دستت ورمیداری و میخای کفشاتو بپوشی عزیز دلم چرا بیشتر از چند تا قدم راه نمیری دیگه داره دیر میشه هااااااااااا البته به دکترت که گفتم گفت جای نگرانی نیست چون خوب حرف میزنی مثلا به توپ میگی توووو به نون میگی په په به آب آآآآآآآآآآآ به غذا بووه و خیلی چیزای دیگه...
13 تير 1392